حسنای ناز ماحسنای ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
گلسا جونگلسا جون، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ثمره زندگي زيبايمان

بیمارستان رفتن مامانی و اومدن خواهر جون

بالاخره نوبتی هم باشه نوبت دنیا اومدن خواهر جون شما شد... من باید یک شب زودتر در بیمارستان بستری می شدم. صبح روزی که باید میرفتم بیمارستان شما رو بردم تا محیط اونجا رو ببینی و بهت همه توضحیات رو گفتم اینکه اینجا مراقب من هستن و مثل هتل می مونه من روی تخت استراحت می کنم و بعد خانم دکتر میاد و خواهر جون رو از تو دل مامان بیرون میاره. بعد شما میاین دیدن ما. تو دو روز و نصفی هم که من بیمارستان بودم باباجون مرخصی گرفت و با هم خونه مام ‌بزرگه بودید. خانه بازی فربد رفته بودید و کلی بازی کرده بودی... منم که تو بیمارستان دلتنگ شما و بابایی بودم. همه چی خوب پیش رفت. جمعه 28 دی ماه 97 روزی که حسابی برف شدیدی می بارید من به بیمارس...
30 دی 1397

برف بازی

سلام به گل دختر مامان الهی که همیشه شاد باشی و خوشحال و وقتی اینجا رو میخونی همه چی روبراه باشه.قربون چشمات بشم سعی کن زیاد از رایانه استفاده نکنی به چشم های خوشگلت استراحت بده... این روزها به لطف خدا برف میهمان شهر شده و شما هم عاشق برف بازی هستی. اولین بار که برف روی زمین نشست شما خونه عزیز جون بودید که عزیزجون بعد از اینکه از مسجد اومد، اومد دنبالت گفت بریم دم در برف بازی و آقا جون و من هم اومدیم همراهیت کردیم و بچه‌های همسایه عزیزجون هم اومدن. به شما کلی خوش گذشت و حاضر نبودی بریم تو خونه گلسا خانم هم همچنان در دل مامانشه و دیگه کم مونده دنیا بیاد. دکتر گفته 28 دی ماه باید برم بیمارستان تا 29 دی ماه خواهر جون رو از شک...
10 دی 1397

شستن ظرف و کمک به مامانی

این روزها به سرعت داره طی میشه و تا اومدن خواهرجون چیزی نمونده. بارداری دوم واقعا زود میگذره،‌خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که آدم فکرشو می کنه. شما حسابی مشخصه که تغییر کردی و خانم شدی. به مامانی کمک می کنی و امروز وقتی از حمام اومده بودی گفتی می خوام ظرف بشورم با شما. منم گفتم چشم، بفرمایید..و این شد که ی دونه ظرف رو هزار بار اسکاچ زدی و‌آب کشیدی. قربون کمک کردنت برم حسنای نازم. بابایی هم همون موقع اومد و از دیدن شما کلی ذوق کرد.   ...
4 دی 1397
1