بیمارستان رفتن مامانی و اومدن خواهر جون
بالاخره نوبتی هم باشه نوبت دنیا اومدن خواهر جون شما شد... من باید یک شب زودتر در بیمارستان بستری می شدم. صبح روزی که باید میرفتم بیمارستان شما رو بردم تا محیط اونجا رو ببینی و بهت همه توضحیات رو گفتم اینکه اینجا مراقب من هستن و مثل هتل می مونه من روی تخت استراحت می کنم و بعد خانم دکتر میاد و خواهر جون رو از تو دل مامان بیرون میاره. بعد شما میاین دیدن ما. تو دو روز و نصفی هم که من بیمارستان بودم باباجون مرخصی گرفت و با هم خونه مام بزرگه بودید. خانه بازی فربد رفته بودید و کلی بازی کرده بودی... منم که تو بیمارستان دلتنگ شما و بابایی بودم. همه چی خوب پیش رفت. جمعه 28 دی ماه 97 روزی که حسابی برف شدیدی می بارید من به بیمارس...